چهار داستان در مورد همکاری و تعاون.نظر یادتون نره؟؟؟
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته ان را خواند:
بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
داستان دوم
کوزه
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. ”
مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ”
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ “
داستان سوم
همکاری درجنگل
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل خیلی بزرگ حیوانات مختلفی وجود داشتند که همیشه به همدیگر کمک میکردند ؛ از مورچه گرفته تا شیر و فیل و انواع پرندگان زیبا و خوش صدا.
این جنگل قصهی ما یک سلطان داشت که اسمش برنا بود ؛ او همیشه قوانین جنگل را برای همه، خصوصا تازه واردها میگفت. قوانین این بود که:1- همیشه به همدیگر کمک کنند. 2- با همدیگر دوست باشند و 3- کمک کنند تا جنگل تمیز و قشنگ بماند.
در یکی از روزها که شکارچیهای بد برای شکاربه جنگل آمدند متوجه شدند که این جنگل فرق میکند و اگرچه حیوانات زیادی این جا هستند ولی نمیتوانند شکار کنند و تصمیم گرفتند دیگر این جا نیایند. رئیس شکارچیها میگفت: <<تا موقعی که حیوانات این جنگل این طوری به هم کمک میکنند ما 10 روز هم که بمانیم فایدهای ندارد؛ جمع کنید تا برویم یک جنگل دیگر>>
این جنگل قصه ما شده بود جای امنی که حیوانات دیگر جنگلها، آرزو میکردند تا توی این جنگل زندگی کنند و روز به روز به این جنگل میآمدند.
در یکی از روزهای سرد زمستان، باران شدیدی آمد؛ طوری که حیوانات جنگل وحشت کرده بودند. باران هر لحظه تندتر و تندتر میشد. حیوانات جنگل همگی زیر یک درخت بزرگ ایستادند تا در امان بمونند به جز خانوادهی مورچهها که آب خانهشان را پر کرده بود. آن بدبختها هم نشسته بودند و نمیدانستند چه کار کنند و فقط فریاد میزدند ک.م.م.م.م.م.ک، ک م.م.م.م.م.ک. اما کسی آن دور و برها نبود. باران آن قدر بارید که کم مانده بود خانواده مورچه غرق شوند. کلاغها که داشتند فرار میکردند ناگهان صدای مورچهها را شنیدند و تصمیم گرفتند تا به آنها کمک کنند اما نمیدانستند چه طوری؟؟؟ یکی از کلاغها فکر قشنگی به ذهنش رسید؛ به نظر شما فکرش چی بود بچهها؟
هیچی از کلاغهای دیگه خواسته بود تا با نوکشان از درختها برگ بکنند و بریزند روی آب تا مورچهها بیایند روی برگها و خودشان را نجات دهند؛ همه کلاغها تلاش زیادی کردند و تعداد زیادی برگ را روی آب ریختند. مورچهها به دستور رئیسشون که میگفت:<<هر خانواده مورچهای فقط روی یک برگ >> گوش کردند و توانستند به کمک برگ و جریان آب خودشان را نجات دهند. بعد از ظهر آن روز باران بند آمد و خانواده مورچهها به خانههاشون برگشتند و مشغول تعمیر آن شدند. آنها خدا را شکر میکردند که دوستای به این خوبی دارند و توانستهاند نجات پیدا کنند. از کلاغهای مهربون تشکر کردند و توی این فکر بودند که کار خوب کلاغها را جبران کنند.
روزها سپری شدند و وسطهای زمستان بود که هوا سردتر شد و برف روی زمین را پوشانده بود. بعضی از حیوانات که به خواب زمستانی رفته بودند و بعضی هم مثل خانوادهی کلاغها مانده بودند توی این هوای سرد چه کار بکنند. نه غذایی برای خوردن داشتند و نه میتوانستند بروند چرا که مامان کلاغه مریض شده بود و اصلا حالش خوب نبود و اونها هم که نمیتوانستند مامانشان را تنها بگذارند. مورچهها که منتظر بودند محبت کلاغها را جبران کنند زمان را مناسب دیدند و از بهترین غذاهایی که جمع کرده بودند مثل <<کرم>> و <<ذرت>> و خیلی چیزهای دیگر و برای مامان کلاغه هم << سوپ ملخ>> که یکی از خوشمزهترین و گرانترین غذاهاشون هستش را آوردند تا بخورد و زود خوب شود.
مورچهها از این که توانسته بودند خیلی زود به کلاغها کمک کنند و کلاغها هم از این که دوستان مهربانی مثل مورچهها داشتند خیلی خوشحال بودند. آنها به همدیگر قول دادند تا آخر کنار هم بمانند و به هم کمک کنند و مشکلاتشان و شکارچیها را ناامید کنند.
به قول پادشاه جنگل شیر برنا: <<راز سلامتی حیوانات این جنگل کمک کردنشان به همدیگر هست.>>
داستان چهارم
جثه کوچک، کار بزرگ
یک روز گرم تابستانی بود.خورشید از فراز آسمان می تابید. شیری در زیر سایه درخت بزرگی نشسته بود و داشت به خواب می رفت.نزدیک آن درخت،سوراخی وجود داشت که یک موش در آن زندگی می کرد.وقتی که شیر بخواب رفت،موش از سوراخ بیرون آمد و او را در حال خواب دید.
ناآگاه از نقطه قوت شیر،فکری به سرش زد.فکر کرد که برای لذت بردن و شادی کردن،خوب است که شیر را با دویدن از روی بدنش،بیدار کند.
بدبختانه توسط پنجه های قوی شیر قاپیده شد.موش در حال مرگ بود که ملتمسانه گفت:
"آقا لطفا مرا آزاد کن، روزی لطف تو را جبران خواهم کرد."
شیر از شنیدن این حرفها خوشش آمد و او را آزاد کرد،در حالی که لبخندی بر لب داشت و با خودش می اندیشید که چگونه یک موش کوچک می تواند به من کمک کند.
روزی شیر در یک خطر جدی قرار گرفت.شیر در دام یک شکارچی گیر افتاد و شروع به غرش کشیدن کرد.با شنیدن صدای نعره شیر،موش از سوراخش بیرون آمد.
موقع جبران لطف شیر فرارسیده بود. به سرعت طناب دام را با دندانهای تیزش پاره کرد و شیر را آزاد نمود.
بیاد داشته باشید بخشش و لطف،هیچ وقت بی پاداش نمی ماند.